Saturday, December 15, 2012

هیچوقت نتونستم معنی واقعی بعضی کلمات رو بفهمم ،یا تناقض عجیبی رو که بین معنای حقیقی با معنای متداول این کلماته درک کنم .مثلا هیچوقت نتونستم بفهمم چرا به زنی که از سر نیاز،بدون هیچ تظاهری ،خودش رو در اختیار یه مرد میذاره ،میگیم فاحشه ،ولی زنی که یه عمر مردی رو در توهم عشق نگه میداره و به هزار شکل اونو به بازی میگیره تا ازش منفعت مالی ببره به صرف امضا یک کاغذ پاره ،میشه نجیب و محترم .یا نمیدونم چرا به آدمایی که به رومون لبخند میزنن و از الفاظ مودبانه استفاده میکنن ،در حالیکه نمیخوان سر به تنمون باشه ،میگیم مبادی آداب ،ولی آدمایی رو که با صداقت تو چشامون نگاه میکنن و میگن که برامون وقت ندارن ،آدمای بی ملاحظه و حتی بیشعوری قلمداد میکنیم .و هزار تا مورد اینجوری دیگه ...نمیدونم اونی که باید عوض بشه این کلمات و معانیشونه ،یا فرهنگ و دید ما نسبت به مسایل .فقط میدونم که یه چیزایی ،یه جورایی ،سر جاشون نیستن .شایدم اونی که سرجاش نیست ،خود مائیم .شاید لازم باشه یه تکونی بخوریم و حرکتی کنیم .حرکتی از سطح به عمق ...

تنهایی

یه لحظه هایی تو زندگی هست ،که آدم باید تصمیمات بزرگی بگیره .خودش تنها .تنهای تنها .باید بشینه با خودش خلوت کنه ،حرف بزنه ،درددل کنه ،اصلا باید خودشو بغل کنه و سرشو بذاره رو شو نه هاش ،با نوک انگشتا اشکاشو پاک کنه ،تا آروم بشه .بعد به همه چیز از اول فکر کنه .به همه اون چیزایی که داغونش کردن ،یا به همه اتفاقایی که نباید می افتادن اما افتادن .یه سیگار روشن کنه و زل بزنه به تاریکی .تو سکوت مطلق ،فقط به این فکر کنه که بعد از این دلش میخواد چکار کنه و چی میتونه از بار غمش کم کنه .بعد ساعتها بشینه ،نقشه بکشه و برنامه بریزه .چند ساعت بعد ،وقتی آرومتر شد ،تو آینه نگاه کنه ،دستشو بزنه رو شونه ش وبگه :ممنون رفیق ،بازم خودت به دادم رسیدی ...